شعر
دلم به اندازه ی تمام سیبهای کال چیده ی باغ کودکیم گرفته است...
تو بگو ....
تو بگو چرا شب میتواند اینقدر غمگین باشد... ؟
بیا امشب را اندکی عاشقانهتر قدم بزنیم ...
آرام ، آهسته ، آرام...
حتی اگر هوا سردتر باشد...
حتی اگر باران تندتر ببارد...
حتی اگر گل آلودتر شویم...
بیا امشب را اندکی عاشقانهتر قدم بزنیم...
و یا نه ...!
بدویم...!
درست مثل روزهای کودکی...
بدویم در مسیر تمام سیبهای کال چیده ی باغچه ی کودکیمان...
درست مثل همان روزها که وقتی سیبی ، کال میافتاد ، بغض میکردیم ،
میدویدیم ،
تا مبادا شیشه ی نازک غرور آن روزها بشکند...
میدویدیم ، آنقدر که قطره اشکی در گوشه ی چشمانمان جمع میشد و تا ابد در حسرت چکیدن میماند...
آه...
تو بگو چرا شب میتواند اینقدر غمگین باشد ...؟
تو بگو ...
سیب کالی که گاز زدیم چه طعمی داشت ...!؟
آه ، عزیزم ...
من تمام مسیر سیبهای کال به تو اندیشیدم ،
به تو ...
تو که برای دستهای کودکیم هنوز همان سیب سرخی که نچیده ماند